عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 59
نویسنده : حسینی
یک شاخه گل مردی مقابل گل­ فروشی ايستاد. او می ­خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتی از گل­ فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می­ کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دخترخوب چرا گريه می­ کنی؟ دختر گفت: می ­خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می­ خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل­ فروشی خارج می ­شدند دختر درحالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می­ خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر مادرم راهی نيست. مرد ديگر نمی­ توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: یک شاخه گل ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com